حکمت های خداوند
روزي مردي براي رفتن به مسحد آماده شد . لباس نو به تن کرد و خود را معطر ساخت . در راه به نقطه تاريکي رسيد . ناگهان در تاريکي پايش در چاله اي افتاد و به زمين خورد .
چون لباسش کثيف شده بود به منزل بازگشت و بار ديگر لباس پاکيزه بر تن کرد و دوباره به سمت مسجد براه افتاد . مرد باز هم در همان نقطه به زمين خورد و بار ديگر لباسش کثيف شد .
مرد باز هم بلند شد و به خانه بازگشت . لباس نو به تن کرد و خود را مرتب ساخت و دوباره به سمت مسجد به راه افتاد .
مرد وقتي به نقطه تاريک رسيد ؛ فردي را ديد که با يک چراغ آنجا ايستاده . فرد به مرد گفت : بيا برويم و اورا تا درمسجد رساند و با چراغ راه اورا روشن ساخت .
مرد در هنگام ورود به مسجد از فرد پرسيد : تو کيستي ؟ از کجا مي دانستي من از آنجا خواهم گذشت ؟
فرد گفت : من شيطانم .
مرد گفت : پس چرا به من کمک کردي تا به مسجد برسم ؟
شيطان گفت : هربار من تو را بر زمين مي زدم تا تو به مسجد نرسي . بار اول که بر زمين خوردي و باز هم قصد مسجد کردي خداوند تمام گناهان تو را بخشيد . بار دوم که بر زمين خوردي و باز قصد مسجد کردي خداوند تمام گناهان پدر و مادرت را بخشيد . ترسيدم اگر بار ديگر بر زمين بخوري و باز قصد مسجد کني خداوند گناهان تمام قوم تورا هم ببخشد .
برچسبها: حکمتهای الهی, داستان کوتاه